علی جون علی جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

جوانمرد کوچک

دوستت دارم

دعامیکنم که هیچگاه چشمهای زیبای تورا درانحصارقطره های اشک نبینم دعامی کنم که لبانت رافقط درغنچه های لبخندببینم دعامیکنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را داردهمیشه ازحرارت عشق گرم باشد من برایت دعامیکنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند برای شاپرک های باغچه خانه ات دعامیکنم که بالهایشان هرگز محتاج مرهم نباشند من برای خورشید آسمان زندگیت دعامیکنم که هیچگاه غروب نکند ...
7 فروردين 1392

خدایا

خدایا ، به فرشتگانت بسپار که در لحظه لحظه نیایش خویش فرزندان مرا از یاد نبرند . . . ...
5 فروردين 1392

نوروز92

آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری آغاز روزهایی باشد که آرزو داری سلام به گلهای زندگیم مریم و علی سال ٩١ هم دیگه داره کم کم تموم میشه چند روزی بیشتر نمونده و مردم در حال انجام دادن آخرین کارهاشون هستن و منم عاشق این تکاپوهای مردم برای سال جدید خیلی خوبه همه درحال خرید هستن خدایا تو این روزها هیچ پدر و مادری رو شرمنده بچه هاشون نکن الهی آمین . خدایا ممنونتم که یکسال دیگه هم با عزیزانم بودم خانواده و دخترم،پسرم و همسر عزیزم خدایا مرسی که یکسال دیگه شاهد بزرگ شدن مریم و علی بودم شاهد خندهاشون و شیطنتهاشون و بلبل زبونیهاشون برای من   و دیگه اینکه خدایا برای همه چی ممنونتم سال نو رو به همه شما عزیزان ...
5 فروردين 1392

تقدیم به پسرم

فــقـط “تــو” از لـب مـن شعـر میشوی !… هــرکسـی لایق غـزل عـاشقـانه نیسـت !… سلام نفسم داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر پیچیده ولی ساده است زندگی در کنار تو برای ما یه زندگی دوباره است زندگی یعنی اینکه تو بیایی و من و بدون دلیل ببوسی زندگی یعنی ، وقتی که دراز می کشم می یایی و روی دستای من میخوابی زندگی یعنی ،یهو چشمام رو باز میکنم می بینم که تو بغلم مثل فرشته ها خوابت برده زندگی یعنی اینکه می شینی پای تلویزیون و کارتون نگاه میکنی و منم مشتاقانه به تو نگاه میکنم زندگی یعنی تو وقتی که تو خونه بدو بدو میکنی،دستمو میگیری تا باهم بازی ک...
20 اسفند 1391

شیطنت های علی کوچولو

من خیلی فضول شدم دوست دارم به همه چیز دست بزنم البته از وقتی که راه افتادم ولی هر چی بزرگتر میشم بیشتر ، مثلا مامانیم که غذا درست میکنه من کابینتو خالی میکنم یا میرم روی اوپن آشپزخونه میشینم خاکهای گلدونا رو خالی میکنم ، لبه گاز می ایستم و دست به گاز میزنم ، شعله های گاز و کم و زیاد میکنم و.... خلاصه مامانم میگه خونه رو از دست تو خالی کردم ولی من دیگه پسرم باید کنجکاوی کنم . خواهرم درب اتاقشو میبنده چون غافل بشه من کمداشو خالی میکنم من هر وقت مریم درس میخونه دوست دارم کتابهای مریمو داشته باشم کتاب دیگه ای رو دوست ندارم ولی اون اینقدر مهربونه که کتابشو به من میده ولی خیلی مراقبه که من پاره نکنم . راستی من به ابزار بابام دست میزنم مامانیم برام...
20 اسفند 1391