علی جون علی جون ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

جوانمرد کوچک

راه مهد کودک

مامانیم که مرخصیش تمام شد میخواست بره سر کار منو به ناچار توی ٦ ماهگیم مهد برد ولی من هر روز مریض بودم توی اون یک ماه من ٧ بار دکتر رفتم خیلی ضعیف شدم چون چهار دست و پا راه میرفتم دستام آلوده میشد به دهنم میزدم بچه های دیگه مریض بودن منم مریض میشدم تبم ٣٩ درجه بود بابام دیگه گفت من تحت هیچ شرایطی مهد نمی فرستمت دیگه مامان بابا جونم منو نگه میداره من خیلی دوستش دارم چون هیچ وقت باهام دعوا نمیکنه تازه من وروجکم اونو اذیت میکنم . مامانیم میگه مامان بزرگ برای مریمی هم همینطور زحمت کشیده من خیلی ازشون ممنونم ان شاالله بتونم جبران کنم البته به مریم خواهر گلم همیشه تذکر میده باید کمک مامان جون زیاد کنی تو با بقیه فرق داری اونا برات زیاد زحمت کشید...
16 اسفند 1391

قبل یک سالگی

دوستای خوبم بابام بدون اینکه به مامانیم بگه توی ٨ ماهگیم سرمو کچل کرد میخواست مامانمو خوشحال کنه غافل از اینکه مامانیم از کچلی خوش نمیاد ولی وقتیکه یکدفعه کلامو در آورد ذوق زده شد چون همش میگفت چه ناز شدی عزیزم حالا براتون چند نا عکس کچلیمو میذارم نظر شما چیه ؟  البته خجالت میکشم کلاهم سرم کردم     ...
16 اسفند 1391

خوابیدم بیدارم نکنید

دوستان خوب من ، الان من دیگه ١٦ ماهم خودم براتون اتفاقاتی که می افته تعریف میکنم باشه ؟من از ٩ ماهگی راه میرم الانم یک وروجک شدم که خواهرم مریم همش ازدستم ناراحت میشه ولی میدونم اون خیلی منو دوست داره چون غذامو اون میده کارهای شخصی دگیم اون کمک مامانیم میکنه آخه اون جوجوی مامانمه .چند تا عکس براتون تا قبل یک سالگیم میذارم     ...
16 اسفند 1391

علی جون و کلاه -18 ماهگی اسفند91

من این کلاه رو توی مغازه از سر مانکن در آوردم سر خودم کردم دیگه هم نذاشتم از سرم در بیارنش دیگه بابا جونم برام خرید منم یاد گرفتم زور بگم از این طریق کارمو جلو میبرم .میخوام سال نو سرم کنم چون الان هوا سرده . ...
16 اسفند 1391

پرهام عزیز دوست مهربونم

جشن دانش بود از طرف شرکت مامانیم منم با خودش برد چون بابام سرکار بود ولی اینقدر اذیتش کردم که پشیمون شدچون من یک سال و چهار ماهمه همه میدونید بچه های یکساله چقدر فضولند . راستی من از  نه ماهگی شروع به راه رفتن کردم ...
9 بهمن 1391